رایانرایان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه سن داره
زندگی مشترک مازندگی مشترک ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
جانانجانان، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

رایان و جانان،تمام زندگی من

زندگی را باید زندگی کرد...

ریختن ظرف پیاز

دیشب خونه مادرجون بودیم که یهو یه صدایی از توی آشپزخونه اومد. وقتی نگاه کردم دیدم بلهههههههههههههه آقا رایان ظرف پیاز از روی طبقه کشیده و همه رو وسط آشپز خونه پخش کردی با این وجود هم با روروک روشون میرفتی و پیازها رو هل میدادی اینور و اونور     آخرشم که داری فرار میکنی   ...
26 دی 1394

رکابی سفید

آی پسرک خشکل من مادر جون واست یه رکابی سفید مثل مال دایی رضا خرید.تنت کردیم و یه عکس یادگاری از دوقلوهای رکابی انداختیم     راستی آقاجون هربار که میریم خونشون تو رو میبره پیش چندتا گربه ی کوچولو که اونجاها بعضی وقتها میان. واسه همینم اینجا داری به دایی رضا میگی بریم پیش گوبوووووووووووو   ...
26 دی 1394

رفتن به آرایشگاه تخصصی کودک وروجک

وروجک من دیشب با بابا جون و شما رفتیم که موهاتو مرتب کنیم. یه آرایشگاه دایی رضا بهمون آدرسشو داد و بردیمت. جای قشنگی بود تو شیطون هم تا آقاهه واست آهنگ گذاشت شروع کردی به قر دادن . با صندلی ماشینی بازی میکردی و همه میگفتن چه پسر خشکل و آرومی ( ماشالا به مرد مامان ) before after   آخر کارهم چون پسرآرومی بودی یه بادبادک بهت هدیه دادن و سرسره بازی کردی و توی استخر توپ نشستی به شادی کردن   بعد از اونجا هم رفتیم آتلیه مادرجون     ...
26 دی 1394

همه چی با هم

عزیز دل مامان توی 10 ماهگی 6 تا دندون یعنی 4 تا بالا و 2تا پایین داشتی  خیلی با مزه شدی و هر دندونیت که بیرون میاد قیافت عوض میشه   سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید شدم یواش یواش و بیصدا شدم جز کباب خورا     عشق مامان و بابا خاله مهسا خیلی خیلی زحمت کشیده و از ابهر واست یه کلاه خشکل خریده و پستش کرد که بتونی توی زمستون بپوشی و گوشات یخ نکنه آخه کلاه این مدلی اینجا گیرمون نیومد واست   همه ی زندگیم یه روز هم رفتیم خونه مامان بابابیت و ناهار اونجا موندیم شماهم که خوابیدی ازت ع...
26 دی 1394

جشنواره نی نی وبلاگ و تخت جمشید

  دقیقا روز 1دی ماه و اول زمستون تصمیم گرفتیم برای اولین بار در جشنواره نی نی شرکت کنیم. روزی که خاله مهسا قرار بود برگرده خونه. صبح ساعت 10 با 2تای خاله جونا و مامان به سمت تخت جمشید حرکت کردیم. کامیونی هم که داشتی با خودمون بردیم. روزی آفتابی اما سرد. خلوت بود و باد سردی میوزید. شاهزاده کوچولو رو توی کالسکه گذاشتیم و در حین حرکت به سمت سرزمین پارسی عکس هم میگرفتیم. از همون موقع عزمم جزم کرده بودم که بایذ توی جشنواره اول بشی. شاهزاده ی قصه ما توی آفتاب و باد اشک چشمش میومد و اذیت میشد. ازت معذرت میخوام اگه اذیتت کردم عشقم.   در آخر ...
21 دی 1394

یلدا 94

یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک! امسال شب یلدا یعنی شب قبل از شرکت در جشنواره ی نی نی وبلاگ و رفتن و عکس گرفتن. زندگی من، سال قبل شب یلدا توی شکم مامان بودی و خاله مهسا هم با ما بود. امسال هم که خدا تو رو به ما هدیه داد درکنار سفره ی یلدا باز هم با خاله مهسا جشن گرفتیم. هر سال که میگذره اتفاقهای خوب و بدی توی زندگی میفته و تو یه اتفاق خوب توی زندگی همه ی ما بودی. واست دعا میکنم که همیشه اتفاقای خوب تو زندگیت بیفته و لبت همیییییییییییییییییییییییییییییییشه خندون باشه فرشته ی...
21 دی 1394
1